تاریکی درروز
در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی ، باد را می مانم من به سرگردانی ، ابر را می مانم من به آراسته گی خندیدم منه ژولیده به آراسته گی خندیدم سنگ طفلی اما خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : " چه تهی دستی مرد ! " ابر باور می کرد من در آئینه رُخ خود دیدم و به تو حق دادم آه ... می بینم ، میبینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟! هیچ ! من چه دارم که سزاوار تو ؟! هیچ ! تو همه هستی من هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟! .... همه چیز تو چه کم داری ؟! ...هیچ ! بی تو در می یابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من ، این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی .... شعر مرا می خوانی ؟! باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی نه .... دریغا ، هرگز کاشکی شعر مرا می خواندی !!!
از : حمید مصدق
موضوع مطلب : |
منوی اصلی پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 55539
|
|